قدمهایم را با احتیاط بلندتر برمیدارم صدای خورد شدن یخها زیر بوتهایم سکوت کوچه باریک را میشکند دستهای یخ زده ام را توی جیب پالتوی مشکیم فرو میکنم.
هرم نفسهایم از زیر شالی که دور صورتم پیچیده ام شیشه عینکم را مات میکند و کوچهی تاریک کدرتر میشود
میایستم تا تصویر واضح تر شود
بوتهایم دیگر یخی را نمیشکند ولی همچنان
صدای شکسته شدن یخ از پشت سر به گوش میرسد صدای خِرت خِرت ترسناکش هر لحظه نزدیک تر میشود و نفسم را بند میآورد
سایهی بلندی روی زمین میافتد
عضلاتم منقبض میشوند
قدرت بستن چشمانم که حالا واضح میبینند را ندارم
لحظهای بعد پیرمردی آرام از کنارم میگذرد
عضلاتم شل میشود و آرام میگیرم
اولین بار نیست که اینگونه از شنیدن قدمهای در پشت سرم آشفته شده ام
این احساس از کودکی با من است
بازدید : 347
چهارشنبه 29 مهر 1399 زمان : 12:39