سوالی اساسی و پر تکرار از سوی اغلب مبتدیان.
خواب با چشمای گریان قرمز«غــزه خونین»
خواب با چشمای گریان قرمز« فريب »
بیا جانا هدایت کن و دنیـا را مذمت3 کن
فریبش را مخور جانا ،خودت را بهر عزت کن
اگر دنیا فریبت داد ، بگردان صورتت از آن
به سوی حق بکن صورت،برون روحت زِ خفت کن
به دنیا هر چه بگرایی ، گسستنها بیشتر دارد
دلت بر گیر از این دنیا و عقلت را مذمت کن
فریب زیور دنیـا ، تو را دلبسته میدارد
به زیورها مبند این دل،دلت را پُر زِ حکمت کن
اگر هر صنعت دنیا ، از این مردم فزونتر شد
نگاهت را فزونتر کن،به حقگویان تو همت کن
به این ملت رفاقت کن و ملت را حمایت کن
به ملت دوستی کن، کمر بربند و خدمت کن
به این ملت رفاقت ، به دینداران حفاظت کن
اگر در دین حق باشند،به دشمنشان شرارت کن
حسن از صنعت مردم و از حق صنعتی گفتی
زِ صُنع4حق کمیگفتی،مرا بازهم نصیحت کن
٭٭٭
3- نكوهش – عيب جويي 4- آفريدن - ساخته
حسن مصطفایی دهنوی
تلخ است زندگی
هرآنچه را که شود
باعث نافهمی
باید که سر کشید
« عشق حق »
بیا ای هنـر پیشه ی راه عشق
مرا پیش بـر ، تا به درگاه عشق
بیا ساقیا ، پُـر کن این جام عشق
سرم پـر کن از شهرت و نام عشق
بیا ساقـی از عشق ، جامـم بده
مِـی عشق آن را به کامم بده
بنه پای بر دشت و صحرای عشق
بـرازنده ی مُلک زیبای عشق
سرم پُـر کن از صحبت و شور عشق
بـر افروز بـر جبهه ام1، نور عشق
سرم را بکن ،گوی چوگان عشق
به غلطان به میدان ، به فرمان عشق
دلم پُـر کن از صحبت نای عشق
بده بـر من آن جامِ ميناي عشق
چو دل را نَهَم2 بر صداهای عشق
شود روشن از نطق زیبای عشق
بهارش خزان نیست ، معنای عشق
قلندر3 صفت رو به صحرای عشق
دهانم معطر کن از بوی عشق
که بتوان سخن گوید از کوی عشق
دو چشمـم بـبیند اگر لطف عشق
جهان بین شود ، از سر زلف عشق
گر از عشق پویم ، به درگای عشق
رهم میدهند بـر تمنای عشق
شَوَم من اگر باده پیمای عشق
زنم چون دلیران ، به دریای عشق
شنیدم چو آواز و آوای عشق
بـباید بـرم ره به معنای عشق
مرا حاجتـی هست ، دریای عشق
بیابان دل را کنم ، جای عشق
مرا یار میباید ، از طرز عشق
که بازار عشقم بُوَد طرز عشق
بیا ساقی ، ای راه پیمای عشق
مرا رهنما شو تو به مجرای عشق
بیا ساقی ای ملک را ، شاه عشق
به مُلک دلم باش ، آگاه عشق
شجاعت طلب کیست، در راه عشق
خمودی4 افتاده را ، نیست راه عشق
طریق شهادت بُوَد صوت عشق
رهید5 آنکه بیند به خود صوت عشق
حسین(ع) آنکه شد ، راه جویای عشق
به خون خودش ،گشت پویای عشق
به میدان بـشد در تکاپوی عشق
به چوگان جرأت بـزد گوی عشق
دغل6 را بکوبید ، با خونِ عشق
گرفت آن سِمَت ، رتبه افزون عشق
خمودی نـبودش ، نه پروای عشق
سرافراز تـر شد ، به صحرای عشق
بغلتید در خون ، چو در راه عشق
بنا شد به دنیا ، همی پایگاه عشق
سر و جان خود داد ، بالای عشق
مجسم بـشد بـر تولای7 عشق
بیا ساقـی ای ، پیـر نیکو سروش
بگو صحبتـت تا نمایم بگوش
از آن مِـی بده ، تا بیایـم به جوش
که تا روز محشر ، نـیایم به هوش
بیا ساقـی ای مجلس آرای عشق
سخنور بشـو ، با مداوای عشق
قویتـر بگو صوتِ رعنای عشق
مجسم بکن قد و بالای عشق
به دریا زدم من ، به سودای عشق
گُهر تا در آرَم زِ دریای عشق
مرا تا به سر بـر ، به دریای عشق
زنم غوطه در موج دریای عشق
که عشق مجازی ، به کس یار نیست
به نفع بشـر ، بهـر دیّار8 نیست
مجازی که خود نیک کردار نیست
دُر است این سخن،جای انکار نیست
به عشق مجازی9، مرا کار نیست
که آن بهـر من ، جز به آزار نیست
بیا ساقـی ای پیـر روشن ضمیر
به یک جرعه دست مُریدان بگیر
مرا عشقِ یاری ،که آن بر حق است
که بازارم از عشق آن رونق است
هر آنکس که با عشق من دشمن است
همان فطرتـش ، دیو و اهریمن است
همه عمر با عشق ، كار من است
صدايـش بلند از مـزار من است
حسن چشمت ازعشق حق روشن است
تو تنها نِـی ایی،هر چه خلق من است
٭٭٭
1- پيشاني 2- نهادن 3- درويش – سالك راه خدا 4- پژمردگي- كاهلي 5- آزاد شد 6- مكر و حيله 7- محبت- دوستي 8- كسي 9- غير حقيقي
حسن مصطفایی دهنوی
به آبسالی مجاز و عرقِ جبینِ واقعیّتم بنگر
اگر خشکسالی لبهایم را نمیبینی .
به آئینهی غبار گرفتهی دیوار سکوتم بنگر
اگر جای شلاق شفق را
در گُردِه ام نمیبینی .
اگر به آه سرد و نفس گیر
فین کاشان دماغت نمینگری
بدان که خفقان شریعت
دیریست آغاز شده است .
نفس فانوسهای کوچههای مرطوب و خلوتمان
از بوی نفت سیاه بد جوری گرفته است .
گلوی ناودانهایمان
زیر نورد تکنولوژی
له و لَوَرده شده است .
کمر مترسکهایمان
زیر چرخِ تِ راکتورهای هستهای شکسته
و هیچ آلالهی زخم خوردهی مزرعه ای
دم بر نمیآورد .
آیا من دست پروردهی پست ترین
خاکهای شمال و یمین نیستم
که در پیش خاکهای علّیین
لُنگ پهن میکنند ؟؟
بیا دردهای کهنه و زخمهای قدیمی
ملل ما را ببین
که چگونه در التهاب خلسه میلولند .
در لحظهی هبوط که از لابلای جرز ازون
ناخواسته به زمینهای گر افتادم
در میان اوراق سنگین تاریخ هزاره
ثبت است .
من بودم که برای لقمهای نان حلال
و سیر کردن کودکان آسیب و آواره
هزاران بار کارِ حرام کردم
و در دادگاه قاضیان ناخلف
به دورترین نقطهی تاریک زمین
تبعید شدم .
باز آ که زخم اثنی عشری مان چرکین است
و ما به دنبال مرهمی
در انتهای کوچههای بن بست گرفتاریم .
چه آمد بر سر بهار ،
و دردی که در بال های شکسته ام پیچیدتعداد صفحات : 4